Dinargis
تصویر های دیگه گم شدن. وگرنه خوابم خیلی طولانی و پر اپیزود بود!!
چند روزه لحظاتی یاد و فکر آ ی می آد سراغم. حالش خوبه؟ به چیزایی که می خواست رسید؟
من بیشترین ماهی سفید رو از آب در آوردم.
"ف" هم داشت کار می کرد.
بعدتر سر کلاسی بودم که "سال" استادمون و مریم- س هم همکلاسیم بود!
یکی از کلاس فرار کرد و بهم گفتن بدو برو و پیداش کن و آرامش بهش بده.
تند و تند از کلاس زدم بیرون و پاهام تا زانو تو گل فرو رفت..............
دخترک رو پیدا کردم.......
هیچی بیشتر یادم نموند
پانسیون شده بودم و مست رمون از عملکردمون راضی نبود و می خواست تنبیه مون کنه. از ما خواست کفش هامون رو در بیاریم و نفس مون رو حبس کنیم و ما رو رها کرد تو آب....من اول خط بودم....
و خواب ها دیدم..............مغزم دوباره از هجوم تصویر ها سنگین شد....
گل ناز بود. دکتر گ ل بود و خیلی های دیگه
خودمم نمی دونم این کار رو می خوام یا نه.
شدم شبیه بیمارای دو قطبی(بایپولار). دیشب هیجان زده بودم ولی الان حس می کنم از من خیلی داستان ها گذشته و نمی خوام و نمی تونم تلاش کنم. خسته ام. و بدتر از اون این کار رو دوست هم ندارم(دستِ کم الان) به شدت مودی شدم....
از ساعت دوازده تپش قلبم رفته بالا و می ترسم.
"ف" تو اتوبان گربه مریضی رو پیدا کرده و بردتش دکتر. چشماش عفونت کرده و دکتر براش دارو تجویز کرده و زیر سرم هم رفته( نمی دونستم گربه ها هم زیر سرم می رن). الان آنژیوکت داره و باید هر چهار ساعت یک بار بهش دارو تزریق شه و تو چشم های قشنگش قطره بریزیم. براش مرغ ریش ریش کردیم و حسابی خورد. خیلی گرسنه اش بود. "ع" اسمش رو گذاشت "جسی"!!
قرصام رو خوردم. برای کبوترام ارزن ریختم. تمام ظرف ها رو شستم. با آ ز اد صحبت کردم و گزارش مصاحبه امروز رو بهش دادم و ........
امروز برگشتنی سوار تاکسی که شدم، راننده اش مردِ عجیبی بود که فی البداهه شروع کرد به صحبت کردن. گفت رانندگی من عجیبه و از من می ترسی؟!(آخه دستاش رو فرمون نبود و به شیوه غریبی دور و برش رو نگاه می کرد). شبیه اسکیزوفرن ها بود! شروع کرد از جهان هستی و عرفان صحبت کردن! ولی نه با صدای عادی. با صدایی عجیب و غریب. انگار داره ادا در می آره.
گفت به خوابت می آد و حقیقت رو بهت می گه!
گفت هر چیزی که در مسیر زندگی ات هست به صلاح و خیره تو هست و یه چیزای دیگه ای هم گفت که نفهمیدم، بس که جمله هاش با ادراک من همخونی نداشت. گفت خودکشی؟ بدترین گناهان است. چرا که خدای محمد گفته نفس شما فلان و بهمان...................
گفت دو تا دختر داره. ی کتا و یگانه. که یک ساله و سه ساله هستن.
دیوانه غریبی بود برای خودش. دستکش دستش بود و با خودش حرف می زد و خدا رو مدام شکر می کرد.....
شاید بس که عر فان خونده بود حقیقت رو کشف کرده بود. می خواستم بیشتر بشینم و بیشتر حرف بزنم ولی رسیدیم سر کوچه مون. گفت پیاده شو. گفتم پیاده نمی شم! گفت: ای بابا!! پس باید کرایه مسیر بعدی رو هم بدی!
برای من تلنگری بود. وقتی داشتم ظرف می شستم، ترسیدم. بابتِ دل هایی که حتماً شکوندم. بابتِ جفاهایی که کردم....بابتِ خیلی چیزا........خیلی وقته دارم سعی می کنم جبران کنم......
به خودم می گم این دو روزه فقط مالِ خودمه. نشستیم با بچه ها موزیک های نوستالژیکِ خودمون رو گوش می دیم و گپ می زنیم.......
خوشحالم.
تهِ دلم غمه ولی شنگولم!
رسیدیم به آهنگی از ستار.
آ زا د برام می نویسه: کلید باش رو این قضیه! ولش نکن! میگه کاری برات نکردم. د و س تت دارم.......
مامان اینا رفتن مسافرت. "ف" قراره بیاد دنبالمون تا همگی با هم بریم پیتزا بخوریم.
منم الان دارم بستنی یخی می خورم. فقط یه دونه تو فریزر بود واسه همین قاچاقی ردش کردم تو اتاقم!
کبوترام سیرمونی نمی گیرن. آنچنان با ولع می خورن که احساس می کنم برای سلامتی شون هم که شده باید کمتر ارزن و نون بریزم. شاید معده شون پس بزنه این همه غذا رو!
و آقای "م" که پس فردا باهاش قرار دارم و من چقدر از این قرارای مضحک که حس ششمم داره بهم می گه چه خواهد شد، بدم می آد. مشتی حرف تکراری، واژه های فسیل شده و...........
ولی من پس فردا می رم و می بینمش. آ ز ا د هم همین رو می خواد. کاش آ زا د تهران بود.
ولی هی می گه این دیگه آخرین آهنگه. دعاهام مونده! مگه بیکارم؟!
یا می گه می خوام برم کتابم رو بخونم!
امروز اتاقم رو خونه تکونی حسابی کردم و تو آرشیو فیلم هایی که روشون اسمی ننوشته بودم، کلی فیلم خوب پیدا کردم. ذوق کردم. روشون برچسب زدم که ببینمشون. به زودی. یکی اش "گرفتار" برتولوچی که سال ها پیش دیدم و دوسش دارم بدجور. یکی شون هم رانندگی برای خانم دیزی که این یکی رو ندیدم و کلی فیلم دیگه....
ماست، دلِ ج س ی رو زده. حریصه مرغ و آب مرغه ولی دکترش گفته زیاد بهش مرغ ندید. الان هم بعد از کلی شیطونی و توپ بازی، تو جعبه اش آروم گرفته. خیلی گربه قشنگیه.
به شوخی به بچه ها می گفتم ج س ی از کنار اتوبان و سیلِ چند شب پیش، الان سر در آورده از یه سقف امن!! به جس ی فخر فروشی نکردم که بی خانمانه و ما خونه داریم. اون داشت توپ بازی می کرد. فقط محض خنده و برای قدرشناسی از "ف" که چقدر انسانه که همش مراقب دور و برشه، اونم با این همه کار و مشغولیت و کلاس و ........
خوشحالم. آزادم. رهام. بی تپشِ قلب.
کارام تموم شد و برای آقای "م" ایمیل کردم. دریافت کرد و تشکر کرد و گفت اسباب زحمت شد براتون.
باید دید!
تلاشم رو کردم.
از بعدازظهر تا حالام رو گرفته ولی مابین اش یه پا ست ای سبز یجات درست کردم، اونم بعد مدت ها آشپزی نکردن. خیلی هم خوب از آب در اومد. برای این که مزه ها قاطی نشه، زیاد مواد بهش اضافه نمی کنم. مثلاً لازم نیست ذرت و فلفل دلمه ای توش باشه حتماً.
ج س ی، حالش خیلی بهتر شده. خیلی شیرین و نازن ینه. برای خودش مث یه پادشاه لم می ده رو مبل، با توپ بازی می کنه، کوکو و مرغ و ماست می خوره و بدنش رو کش و قوس می ده. ولی هنوز انژ یو کت بهش وصله و تا یه هفته دیگه باید آنت یبیوتیک و قطره چشم مصرف کنه.
داشتم فک می کردم که کار پرستارا چه شیرین و لذت بخشه. خوب شدن یه بیمار رو مرحله به مرحله به چشم می بینن. پانسمان عوض می کنن، دارو بهشون می دن، آمپول می زنن.....خیلی شغل قشنگیه. خیلی زیاد.
بعد رفتیم کافه ای که یه گوشه از باغ سرسبز کاخ راه اندازی کرده بودن و خدمه خیلی مهربونی داشت.
من آب پرتقال طبیعی خوردم و تا ته اش رو با نی هورت کشیدم.
بعدش گوشی دوست زنگ زد و بهش اطلاع رسانی کردن که پشت کاخ مجسمه بزرگی از ب ی لاخ هست! که خیلی تماشاییه!! می خواستیم بریم ببینیم که مأموری که اون جا ایستاده بود، جلومون رو گرفت و گفت ساعت بازدید تمام شده. ما گفتیم باشه و دور زدیم و تصمیم گرفتیم از رو چمن های اون ور مأمور رو میون بر بزنیم ولی ما رو دید و فریاد زد: خانوما!! ما هم خنده کنان مجبور شدیم برگردیم.
بعد سوار اتوبوس شدیم که برگردیم تجریش و کلی تخمه آفتابگردون خوردیم. شنیدم که هم برای پوست و مو خوبه و هم چاق کننده است.
"ص" یه دختر کوچولو داشت که موهای روشنی داشت و با وجود نوزاد بودنش کلی شیرین زبونی می کرد! "ف" قربون صدقه اش می رفت و بغلش کرده بود.
امتحان مهمی بود و من باز اضطراب داشتم. مامان جواب همه سؤال ها رو می دونست(همه می دونستن). ازش خواستم کمکم کنه و یه کم و فقط یه کم به دادم رسید و رفت و تنهام گذاشت.
این مور گان فری من، عشقه!
صحنه ای که جسیکا تندی بهش می گه: تو بهترین دوست منی و دستشو می گیره، صحنه پایانی فیلم که پای رو با صبوری، خودش تو دهنِ خانم د ی زی می ذاره، صحنه ی قبرستان که هوک میگه من خوندن بلد نیستم و میس دی زی بهش می گه اولین حرف B و آخرین حرف R، برو تو ردیف ها و خودت پیدا کن و وقتی هوک موفق می شه، لبخند می زنه ولی نمی ذاره هوک متوجه خوشحالی اش بشه و .....................خوبه این فیلم خاک خورده رو دیدم. می ارزید به تماشاش.
"ف" و گلگی می خواستن برن سفر و خوشحال بودن، من و "ش" وارد یه مغازه بزرگ شدیم که اون دستمال بخره. یکی از کلاه های فانتزی رو میز رو امتحان کردم که سایز سرم نبود.......
این تصویرها آرام بخش نبودن.
با تپش قلب از خواب بیدار شدم.
کیه که بفهمه؟
فردا هم نمی تونم سحرخیز باشم.
فردا--یعنی امروز یکشنبه نمی خوام برم. مگه مجبورم؟
به یه لحظه و به تقدیری که شکسته شد بند بودم؟
یا تقدیرم همین اِل ی هست که هستم.
دستام می لرزن. دکتر گفت عوارض جانبی داروها کم کم، کم می شه. نشد ولی.
دکتر گفت حافظه ات بر می گرده. برنگشت همش. امروز یادم نبود بلوز حریرم رو از کجا خریدم. یا اسم کارگردان فرانسوی مورد علاقه ام چی بوده؟ سرچ کردم و یافتم! کاری پست.
حافظه ای که نمی خواستم کمرنگ شه رو ازم گرفت و یه مشت لحظه زشت و ترسناک برام گذاشت.
اون تقدیرِ قشنگی که ازش دم می زد، داره دوباره کج راهه می ره. چون از اولش هم ریشه های من پوسیده بود. حتی وقتی راهنمایی بودم و اون ظرف شیشه ای که توش پرِ سنجاقک های رنگی بود رو با کمک ر جا، دم در کلاس شکوندیم و بین بچه پخش کردیم.
حتی وقتی چهار-پنج یا شایدم شش سالم بود و برای فامیل، آیات قرآنی می خوندم و همه برام کف می زدن.
وقتی دانشگاه قبول شدم، اون رشته ای که فکر می کردم عاشقشم.......روزایی که جلوی داشنگاه از اتوبوس پیاده می شدم و ذوق زده می شدم اگر که پراید سفیدش رو می دیدم و از دور و نزدیک تحسین اش می کردم و یک بار که تو راه پله ها جواب سلام منو با لبخند عمیق داد تا چند روز فقط به اون ماجرا فکر می کردم. حتی یادمه مانتوی صورتی کمرنگ تنم بود و فرق کج باز کرده بودم! چند سال بعد این من بودم که وِلش کردم و جواب تلفن اش رو هم ندادم. دلیلم این بود که باید مایه افتخار شم و بعد یه دسته گل بخرم و برم پیشش...دلیلم این بود که فک می کردم شدنیه. ولی نشد که نشد و بعدتر که تو خیابون چشم تو چشم شدیم، بهش سلام نکردم و گذشتم.
وقتی برای اولین بار رفتم دفتر آقای ( ) که محلِ کارش سمت آریا شهر بود(که اون سمتا رو اصن بلد نبودم) و گفت برای پروژه ما مناسبی. و گفت تو همه پروژه های ما هستی ولی دروغ گفت. اون روز مانتوی سفید تنم بود با شال بنفش. و "ف" هم بود. بهم می گفت یه رساله در مورد خودکشی بنویس!
وقتی.....و چند سال بعدترش............
نباید اینا رو می نوشتم.
ولی مگه می شه من دوباره حالم خوب شه؟
این تظاهر کردنا قراره تا کِی ادامه داشته باشه؟
نه می شه موند و نه می شه رفت.
کافیه دهن باز کنم و بگم چی تو سرمه. دکتر مثل دفعه یکی مونده به آخر، دفترچه بیمه ام رو پر می کنه از داروهای وحشتناک. درک نمی کنه.
کیه که بفهمه؟
و من با این که ته دلم ندایی می شنوم که این بار هم نمی شه، روزهام رو تو یه زندگی پوکِ ملال آور ورق می زنم و به خودم می آم و می بینم اردیبهشت هم گذشت و من تغییری نکردم.
اِ ل
تو ک ا فه سی نما، عکس های عواما فیلم ف رو شنده رو می دیدم. به نظرم اومد چه ملیح و چه خوب و چه بر از پالس انسانی! جایزه هم نگیرن مهم نیست....... ولی خیلی ها می دونم الان از حسد، خونشون غل غل می کنه!
من و "ف" چادر سیاه سرمون بود.
عروسی شون بود. ولی لباس محلی تنشون کرده بودن. اگرم محلی نبود لباس متعارفی نبود.
بعد همه رفتن وسط و رقصیدن. نمی دونم چه رقصی؟! ولی بین جمعیت ن ی ک و پارتنرش هم بودن.
در زدن. درو که باز کردم با م ه ر رو به رو شدم! به هم لبخند زدیم ولی تصنعی، پشت سرش ت را و خواهرش اومدن. دیگه نخواستم بقیه رو ببینم. پس پشتم رو کردم و رفتم تو هال. ت را حسابی تشنه اش بود. لیوان آب یخ رو که بهش دادم مدام تکرار می کرد خدا خیرت بده.
خواب پر از پالس ر بود. دلخوری نبود و بود...... ولی دیگه ندیدمش.
زهرا تو اپیزود دیگه ای از خوابم حضور پررنگ داشت. با هم بودیم. ولی هر چی فک می کنم یادم نیست که چی به هم گفتیم، یا چه کردیم......
(من و زهرا دوره دانشجویی تو یه مقطعی کنار هم می شستیم و کمی هم دوست بودیم. این جمله اش رو یادم نمی ره که یه روز تو یه کلاس خالی بهم گفت تو رو باید فقط از دور تماشا کرد!!)
سالی و هری
یکی از صحنه های بانمک فیلم: هری و سالی در حال خوردن غذا هستن که بحث ارگاسم دروغی پیش میآد. هری ادعا می کنه که میتونه ارگاسم واقعی رو از ارگاسم دروغی تشخیص بده. سالی برای این که ثابت کنه تصور هری اشتباهه، میان نگاه بهتزده هری و بقیه آدمهای حاضر در رستوران یک ارگاسم دروغی را همان جا پشت میز نشان می ده. وقتی نمایشش تمام میشه، ساندویچ را برمیداره و با لبخند به هری بهتزده نگاه «دیدی گفتم» میکنه. در پیشزمینه خانم میانسال میز کناری سفارش غذایش را عوض میکنه «من از اون میخوام که اون خانوم داره» که به یکی از به یادماندنیترین جملههای فیلم تبدیل میشه. هنوز بعد از ۲۵ سال بالای میز رستورانی که این صحنه در اون فیلمبرداری شده نوشته «جایی که هری سالی را دید… امیدواریم شما چیزی رو داشته باشید که او داشت».
از همین الان
این بار نوشتم. نه داستان کوتاه، نه طرح و ایده، نه شعر و نه پستِ وبلاگی. فقط نوشتم و نوشتم.
بستنی سنتی می خورم و باید حاضر شم و بزنم بیرون. زود و تند. این رکود و تنبلی مالِ آدمای هفتاد ساله است که بشینن سریال ببینن و کتاب های قدیمی شون رو بازخونی کنن و به کبوتراشون ارزن و نون بدن و فقط پست بذارنن تو وبلاگشون. البت که من این روزمرگی هام رو ترک نخواهم کرد ولی....
جاه طلبی های قبلی ام رو از سر می گیرم. از همین امروز. از همین الان.
کی می دونه؟
بهم در مورد داروها اطلاعاتی داد، گفت که اگر یهو قطع شون کنی، ممکنه دچار حملات منیک شی و تعادل ناقل های شیمیایی بدنت به هم می ریزه و کاری سوپر خطرناکه.
این داروخانه کوچولوی نقلی که خیلی نزدیک خونه است رو دوست دارم. فضای و بوی خوبی داره. نه مث خیلی از داروخانه ها دلگیر و یخ و یا حتی خنثی.
خانم دکتر گفت تو دو ماه پیش هم اومده بودی پیشم. درسته؟ با قیافه منگ نگاش کردم. چون یادم نبود....
دفعه دیگه باهاش دوست می شم. این دفعه داروخانه خیلی شلوغ بود ولی با این حال کلی برام وقت گذاشت و مرتب عذرخواهی می کرد که معطل نگهم داشته.
تا هشت صبح بیدار بودم. کتاب خوندم، سریال دیدم، چشم هام حسابی شروع کردن به سوختن ولی خواب اونقدر ازم دور بود که کلاً بی خیالش شدم. اینه که رفتم آشپزخونه شربت بِه خنک با چن لقمه نون و کره و مربا خوردم و موزیک گذاشتم. نمی گم چه موزیکی ولی نفهمیدم چی شد که یهو همه چیز سیاه شد و بعدازظهر با صدای زنگِ گوشی ام بیدار شدم....
به یه آگاهی رسیدم. می خوام این جا در موردش بنویسم. چون مهمه.
خیلی وقت ها شده بود که من و "ف" با هم صحبت می کردیم و می گفتیم چطور بعضی ها دلشون می آد حیوان آزاری کنن(مثلاً سر همین جریانِ کشتن سگا تو پناهگاهِ م ا ن ی)، یا مثلاً با بابا در مورد ق ت ل های ز ن جی ره ای صحبت می کردیم و ج ن ا یت های اوایل ا ن ق لاب و تی ر با رون اون چهار نفر رو پشت بومِ م د رسه ر ف اه..........عکس ها رو که نگاه می کردم و یا در موردش می خوندم دلم ریش می شد و فک می کردم این خ م ی ن ی و خ ل خ ال ی و بقیه شون......، وجدانشون در چه حال بوده؟!!! قبلِ مرگ به چیزی فک می کردن؟........ هر چند شنیدم که بدنِ یکی شون کِرم گذاشته و بوی تعفن گرفته و ........... یا حتی از ا ی را ن بگذریم، هیتلرها و فلان و بهمان ها............
ولی فقط تصور کن اگر زندگی قبلی وجود داشته باشه(زندگی با بعد زمان+مکان+ تضاد+ بعد چهارم ناشناخته)، که ما الان اون بعد چهارم ناشناخته رو از دست دادیم و فقط(زمان و مکان و تضاد رو داریم) و منِ الی بدتر از اونا کرده باشم؟ و الان دارم کارمای زندگی قبلی ام رو پس می دم.......
این فکر باعث شد ستون فقراتم بلرزه و دیگه نخوام بدی ها و خون ریزی ها و ج نا یت های احدی رو قضاوت کنم.
کی می دونه من و ما چه غلط های وحشتناک تری مرتکب نشده باشیم؟
داستان خیلی پیچیده است. خیلی. ولی وقتی فک کنی خارج از منظومه شمسی، سیاره های دیگه برای ادامه حیات وجود دارن و در زندگی های قبلی ما................دیگه ادامه نمی دم! چون مغزم سوت می کشه......جای ا ش ک ان خالی که الان منو به سخره بگیره و بگه واقعاً متأسفم برات!! به قولِ خودش اِیتیست بود و سعی می کرد با دلایل فیزیکی همه رو قانع کنه که از خریت در بیان!
مگر تو از برای دل، قصه وفا بگویی، به قصه چون شد آشنا، غصه مرا بگویی.......
درون سینه ، قصه این آشفتگی بنهفته ام
زشرم عشق اگر به ره ببینمت
ندانم چگونه از برابر تو بگذرم من
نه می دهد دلم رضا که بگذرم زعشقت
نه طاقتی که بر رخ تو بنگرم من
دل را به مهرت وعده دادم
دیدم دیوانه تر شد
گفتم حدیث آشنایی
دیدم بیگانه تر شد
با دل نگویم دیگر این افسانه ها را
باور ندارد قصه مهر و وفا را
مگر تو از برای دل ، قصه وفا بگویی
به قصه چون شد اشنا
غصه مرا بگویی
اگرچه عمری ای سیه مو چون موی تو آشفته ام
کوفت
تنها زيباي مني
+ قبلاً اینو به چند نفر گقتی؟
- کوفت
+ عاشق کوفت گفتن هات هستم.
- چرند نگو، من به كسي از اين حرفا نزدم. ميخواي باور كن ميخواي باور نكن
+ معلومه باور می کنم، خیلی هم احساس غرور می کنم، خوش به حالِ من
- پس الكي زر مفت نزن
+ چشم..............